۱۳۹۲/۰۶/۰۲

یه روز از بهشت

دیروز رفته بودم خانه پدرم ، با بانو رفتیم. آنقدر اتفاق های خوب و جالب افتاد که ترسیدم. ترسیدم از اینکه نکند زیاد از این فرصت ها نداشته باشم . از خودم بدم آمد که چرا زود تر از این کارها نکرده ام. خودم را غرق کرده ام توی  چیزهای بی فایده و مزخرف. الکی الکی خودم را محدود کرده ام.
با پدر در یک مسابقه که نمیتوانم هیچ اسمی برایش بگذارم شرکت کردیم. قرار بود یکسری چوبهای میخ زده شده که در بسته بندی باکس های بزرگ نوشابه در کانتینر ها استفاده میشود را از هم جدا کنیم (این ها را کارمندشهای شرکت بردارم اورده بودند) پدر از اینها برای سقف "گاش" یا همان  طویله استفاده میکنند.. اولش خیلی کار بیهوده و خسته کننده ایی به نظر میرسید. من هم وارد نبودم. اما اواسطش که پدر به بانو تیکه انداخت که "این چه مردیه گرفتی که از من پیر مرد عقب افتاده ". من هم قاطی و دیوانه  ! با سرعت دوبرابر چوب ها را با زود دست جدا می کردم. پدر خیلی تعجب کرد. البته پدرم مسابقه را برد . من انرژی زیادی مصرف کردم و زود خسته شدم. پدر اما حواسم به تعداد چوب های باقی مانده و انرژی اش بود.همیشه چیز جدیدی برای گفتن دارد. همیشه یک فن برای خودش نگه می دارد. خیلی دوستش دارم
بعد هم رفتیم با هم یه آب تنی در حوض کوچک خانه اش عرق هایمان را شستیم و خنک شدیم و  شوخی کردیم.
مادر و بانو از ما با چایی و میوه پذیرایی کردند . بعدش نشستیم در مورد کار و پول اقتصاد و اینها با هم حرف زدیم. برایم از گذشته اش گفت از تجربه هایش من هم مشتاقانه میشنیدم که چطور سخت خانواده 11 نفره را تامین کرده . از اینکه توی 30 سال کارش 60 سال کار کرده چون همیشه دو کار داشته. راستش رویم نشد زیاد از شرایط خودم بنالم . فقط گفتم همه تلاشم را دارم میکنم و امیدوارم شرایطم بهتر شود. انگار فهمید ، گفت "زیاد مهم نیست چقدر پول در بیاری. تنبل نباش. کار کن . خدا آدمهای تنبل را دوست ندارد". اگر هزار بار به خدای خودم شک کرده باشم. هیچ وقت به خدای  پدرم شک نکرده ام. خدای او مهربان و بخشنده است و چه زیبا در سنین پیری جوا ب همه تلاشهایش را داده. راضی است و چیزی جز سلامتی و عاقبت بخیری ما نمی‌خواهد. هیچ چیز نتوانست من را به چیزی معتقد کند . امروز اما فکر میکنم پدرم دارد من را به خودش و عقایدش معتقد میکند و دارد در من ایمان می کارد به خودم. به کارم به خانواده.
 به بانو گفتم  یادت باشد یک پرتره زیبا از پدر بگیرم و قاب کنم برای خودم در خانه بزنم . بانو زیبا و خوشحال بود و این خیلی من را خوشحال میکرد . با مادر نشسته بود حرف می زد به قول خودش "داهول میدادند" یعنی از این و آن برای هم تعریف می کردند. مادر  یک شام عالی درست کرد من دست پختش را دوست دارم. خورش گوشت بود  با لیمو و سبزی تازه و ماست . پدر اسرار داشت گوشت بزرگتر را به من بدهد. این را هم دوست داشتم. 
مارد مهربان بود آخر شب با هم فیلم دیدیمو خندیدیم. وسط فیلم گاهی گله مادرانه اش  به من می فهماند زیاد حواسم به آنها نیست. زیاد گم شده او در ادعاهای من من  می‌شوم‌ها ! آخزش مقدرای انگور برایم آورد دوباره دلی زا عذا در آوردیم. فکر کنم یک هفته آنجا باشم می ترکیدم ! . البته چون فعالیت فیزیکی زیادی داشتم اشتهایم هم با زشده بود. هوای آنجا هم خیلی خوب بود. گرم اما صمیمی.
شب قبل از خواب واقعا خسته بودم اما آنقدر خوشحالو راضی بودمکه قبل از خواب به بانو گفتم " حس میکنم امروز بهشت بودیم. نه ؟ "

هیچ نظری موجود نیست: