۱۳۹۲/۰۶/۰۹

شوخی مزاحم تلفنی

اون قدمیا، زمانی یکه دوره راهنمایی میرفتیم. هنوز کالر آی دی نیومده بود و نمیشد به این آسونی رد یه مزاحم تلفنی رو زد.
یه بار توی حرفای معمولی همیشگی یکی از دوستام پرسید شماره دختر نداری؟ اون موقع یه جو خاصی بود شماره دادن و شماره گرفتن. من گفتم نه والا اما اگه بود دوست داری بگم زنگ بزنه بهت؟ اونم گفت آره ! ( حالا که فکرش رو میکنم میبینم چه دنیایی داشتیم )
بعد چند روزبهش گفتم یکی پیدا شده و بهت زنگ میزنه فلان ساعت گوشیو بردار. اون روز تلفن خونه شون زنگ خورد و دوستم با یکی حرف زد . بعد که همو دیدیم . برام جریان و تعریف کرد . منم گوش دادم  . یادمه چندین بار دیگه هم با هم تلفنی حرف زدن. و آخرین بار دوستم گفت که فلانی گفته دیگه زنگ نمیزنه و از این حرفا. دوستم زیاد براش مهم نبود . چون فقط می خواست با یکی حرف زده باشه. هیجانش جالب بود اون زمانا.
اما حقیقتی که هیچوقت نفهمید این بود که اون تلفنها کار من بود ، صدامو نازک میکردم. اول فکر میکردم زود متوجه میشه . اما هیچ وقت متوجه نشد.
زمان گذشت و دانشگاه و کار و اینها باعث شد من و دوستم همو زیاد نبینیم. همیشه می گفتم یه روز که ازدواج کرد اینو براش تعریف می‌کنم و میگیم و میخندیم. اما دیروز شنیدم که دوستم فوت کرده ... و هیچ وقت قرار نیست با هم بخندیم و و درباره اون شوخی حرف بزنیم. هنوز باورم نمیشه که رفته ...

۱۳۹۲/۰۶/۰۶

فنگ شوی و قورباغه دوست داشتنی

امروز که خیلی خوب بود. شب قبل یکی از مشترین دستمزدم را به حسابم واریز کرد و من هم پول بانو را برگرداندمو رفت یک لنز خوب گرفت بریا دوربینش.
کارها دارد طبق روال خودش پیش می‌رود وقتی در دفتر هستم اول از همه یک لیست از کارهاییی که باید انجام شود و تهیه می کنم و شروع می‌کنم به انجام دادن. لذت خاصی دارد و وقتی یکی زا کار های نوشته شده را تیک می‌زنم.
بانو خیلی خوشحال است . من همه خوشحالی اش را می بینم خوشحال تر می شوم.
امشب را من آشپزی کردم ، نگذاشتم برود توی آشپزخانه و الان هم دارد سریال مورد اعلاقه اش را می‌بیند.
آلبوم لعنت به من از  مایزیار فلاحی  را در فروشگاه دیدم. اما نخریدم ! دانلود کردم. نمیدانم این کارم چقدر به آقا فلاحی ضربه زده و پیکر موسیقی کشور را مجروح ساخته است ، کلا ببخشید !
امروز خیلی انرژی داشتم. فردا باید بروم درخوسات کرات ملی بدهم و البته خودم را هم بیمه کنم تا باز در یک گرهمایی خانوادگی همه نگویید  خیلی داری اشتباه میکنی و بلا، بلا، بلا ...
+چند تا عکس خوب گرفتم . 

۱۳۹۲/۰۶/۰۳

بخاطر 50 میلیون تومان پول نقد !

برای غلبه به تنبلی دارم کتاب معروف ﻗﻮرﺑﺎﻏﻪ را ﻗﻮرت ﺑﺪه  از ﺑﺮاﻳﺎن ﺗﺮﻳﺴﻲ را می خوانم . مطمئنم با برنامه ریزی به همه اهدافم میرسم.
هدف بزرگ تا 7 ماه دیگر : 50 میلون تومان در حساب بانکی داشته باشم
هدف متوسط تا آخر تابستان 4 پروژه کامل  را انجام دهم.
هدف روزانه ساعت 12 شب فایل مشتری را بفرستم.
ببینم چه میکنم.!

مسیر آرزوهایی که سه برابر شد !

تو دفتر تنها نشسته ام و دارم قسمت های جدید قطعات کامچیوتر رو چک میکنم.  امروز صبح هم بانو داشت از لن زو دوربین های جدید می گفت. حس میکنم همه چیز سه برابر دور شده این یعنی  یا باید سه برابر جون بکنم یا سه برابر صبر کنم برای رسیدن به آرزوهام !

فیلم مرد آهنی ۳

فیلم های پاپکورنی رو هم دوست دارم . چرا که نه ؟ چه ایرادی داره بشینی و یه فیلمی ببینی که مفهوم خیلی عمیقی نداشته باشه و با چهار تا قهرمان بازی و جلوه های ویژه هیجان انگیز سرگرمت کنه؟
من چنین آدمیم . کار هایی که دوست دارم رو انجام میدم . زیاد برام مهم نیست اون کار واقعا ارزش زمانی که دارم براش صرف میکنم داره یا نه.  خوب یا بد این منم. (اگه واقعا این کار وقت تلف کردنه بهتره ثبتش کنم یک سال بعد دو باره این مطلب رو بخنم و درباره اش بنویسم ) اینکه راضی هستم این دو ساعت از عمرم رو گذاشتم برای این فیلم یا نه !؟ فکر کنم باید یک سال صبر کنم البته اگه این وبلاگ هم به سرنوشت بقیه دچار نشه !

۱۳۹۲/۰۶/۰۲

نیمچه فنگ شو

امروز که از خواب بیدار شدم افتادم به جان میز کامپیوتر . تمیز و مرتبش کردم .، راستش خیلی دوست داشتم یک میز جدید و نو بگیرم اما فعلا شرایط مالی اجازه چنین خریدی را نمیدهد البته با شرایط موجود صحبت کردم و فعلا به یک ماوس جدید برای کامپیوتر خانه رضایت داد !
28 هزار تومان بود اما 22 هزار و پانصد توامن با تخفیف اشنایی خریدمش. 
تنها کاری که مانده یک روکش برای صندلی بگیرم ( در واقع یک پاچه مناسب بگیرم و بدهم بانو تبدیلش کند به یک روکش صندلی ارزان ! و امشب هم اگر فصت شد بنشینم کل سیستم و فایلهای دانلودی ام را مرتب کنم. فایلهای بدر نخور زیادی دارم.

یه روز از بهشت

دیروز رفته بودم خانه پدرم ، با بانو رفتیم. آنقدر اتفاق های خوب و جالب افتاد که ترسیدم. ترسیدم از اینکه نکند زیاد از این فرصت ها نداشته باشم . از خودم بدم آمد که چرا زود تر از این کارها نکرده ام. خودم را غرق کرده ام توی  چیزهای بی فایده و مزخرف. الکی الکی خودم را محدود کرده ام.
با پدر در یک مسابقه که نمیتوانم هیچ اسمی برایش بگذارم شرکت کردیم. قرار بود یکسری چوبهای میخ زده شده که در بسته بندی باکس های بزرگ نوشابه در کانتینر ها استفاده میشود را از هم جدا کنیم (این ها را کارمندشهای شرکت بردارم اورده بودند) پدر از اینها برای سقف "گاش" یا همان  طویله استفاده میکنند.. اولش خیلی کار بیهوده و خسته کننده ایی به نظر میرسید. من هم وارد نبودم. اما اواسطش که پدر به بانو تیکه انداخت که "این چه مردیه گرفتی که از من پیر مرد عقب افتاده ". من هم قاطی و دیوانه  ! با سرعت دوبرابر چوب ها را با زود دست جدا می کردم. پدر خیلی تعجب کرد. البته پدرم مسابقه را برد . من انرژی زیادی مصرف کردم و زود خسته شدم. پدر اما حواسم به تعداد چوب های باقی مانده و انرژی اش بود.همیشه چیز جدیدی برای گفتن دارد. همیشه یک فن برای خودش نگه می دارد. خیلی دوستش دارم
بعد هم رفتیم با هم یه آب تنی در حوض کوچک خانه اش عرق هایمان را شستیم و خنک شدیم و  شوخی کردیم.
مادر و بانو از ما با چایی و میوه پذیرایی کردند . بعدش نشستیم در مورد کار و پول اقتصاد و اینها با هم حرف زدیم. برایم از گذشته اش گفت از تجربه هایش من هم مشتاقانه میشنیدم که چطور سخت خانواده 11 نفره را تامین کرده . از اینکه توی 30 سال کارش 60 سال کار کرده چون همیشه دو کار داشته. راستش رویم نشد زیاد از شرایط خودم بنالم . فقط گفتم همه تلاشم را دارم میکنم و امیدوارم شرایطم بهتر شود. انگار فهمید ، گفت "زیاد مهم نیست چقدر پول در بیاری. تنبل نباش. کار کن . خدا آدمهای تنبل را دوست ندارد". اگر هزار بار به خدای خودم شک کرده باشم. هیچ وقت به خدای  پدرم شک نکرده ام. خدای او مهربان و بخشنده است و چه زیبا در سنین پیری جوا ب همه تلاشهایش را داده. راضی است و چیزی جز سلامتی و عاقبت بخیری ما نمی‌خواهد. هیچ چیز نتوانست من را به چیزی معتقد کند . امروز اما فکر میکنم پدرم دارد من را به خودش و عقایدش معتقد میکند و دارد در من ایمان می کارد به خودم. به کارم به خانواده.
 به بانو گفتم  یادت باشد یک پرتره زیبا از پدر بگیرم و قاب کنم برای خودم در خانه بزنم . بانو زیبا و خوشحال بود و این خیلی من را خوشحال میکرد . با مادر نشسته بود حرف می زد به قول خودش "داهول میدادند" یعنی از این و آن برای هم تعریف می کردند. مادر  یک شام عالی درست کرد من دست پختش را دوست دارم. خورش گوشت بود  با لیمو و سبزی تازه و ماست . پدر اسرار داشت گوشت بزرگتر را به من بدهد. این را هم دوست داشتم. 
مارد مهربان بود آخر شب با هم فیلم دیدیمو خندیدیم. وسط فیلم گاهی گله مادرانه اش  به من می فهماند زیاد حواسم به آنها نیست. زیاد گم شده او در ادعاهای من من  می‌شوم‌ها ! آخزش مقدرای انگور برایم آورد دوباره دلی زا عذا در آوردیم. فکر کنم یک هفته آنجا باشم می ترکیدم ! . البته چون فعالیت فیزیکی زیادی داشتم اشتهایم هم با زشده بود. هوای آنجا هم خیلی خوب بود. گرم اما صمیمی.
شب قبل از خواب واقعا خسته بودم اما آنقدر خوشحالو راضی بودمکه قبل از خواب به بانو گفتم " حس میکنم امروز بهشت بودیم. نه ؟ "

۱۳۹۲/۰۵/۲۶

فقط یک بهانه دارم برای امروز

دیروز غرروب که بانو رفت ، من هم زنگ زدم به دو تا از دوستام و دعوتشون کردم دور هم باشیم. کل کل کردیم (بازی فوتبال ) و حرف زدیم و رقصیدیم و نیزه پرتاب کردیم ! شبش هم یکی از دوستان عجله داشت و رفت. ما دوستیی هم تا صبح یک مقداری کار کردیم . قرار بود ساعت 3 صبح بخوابیم و فک ررمیکنم ساعت 6:30 بود که خوابیدیم . دوستم یک کار ادار یداشت و حتما باید میرفت و من هم همراهی اش کردم . 
ظهر هم به دلیل کمبود خواب نتونستم زیاد دمود بیارم و خوابیدم.
ساعت های هفت بعد از ظهر وقت یاومدم دفتر دیگه اصلا نتونستم کار کنم.  باید یک کاری رو امروز تحویل می دادم که نشد. دوباره بیبرنامگی و دوباره تنبلی ! من آدم نمیشم.
برای تمدید اینترن خونه تماس گرفتم پشتیباین میگم من مشتری تون هستم قبلا دو مگ نا محمود داشتم . میخوام محدودش کنم 
میگه ما اینترنت محمدود نداریم ا60 دانلود در ماه
ما میتونید 512 نامحدود بگیرید با 
:-| من دقیقا این شکلی بودم.
خلاصه فعلا که وصل شد اینترنت . 

الان هم خیلی گرسنه و بی حوصله هستم. اصلا حال کا رکردن ندارم. باید دفتر رو تعطیل کنم
امروز همه اش غروب بود از دیروز تا معلوم نیست شاید فردا ظهر

کاش بانو بود. وقتی نیست  همه چیز کمرنگ است.

۱۳۹۲/۰۵/۲۵

دقیقا قبل از خواب، پنجشنبه

مثل معمول خواستم هزار جور داستان بگویم. درباره افکارم ، اما دیدم اینجا قرار است راحت بنویسم.حس نفرتی درونم دارد رشد می کند . قرار نیست سرکوبش کنم یا گولش بزنم یا هر اسم جدید همه پسندی رویش بگذارم. این کاملا با روش جدیدی که برای زندگی ام انتخاب کرده ام فرق دارد. می دانم آسان نیست ، اما خودم را میشناسم، بالاخره یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت. بدجور باید مواظب این نفرت عزیز باشم.

۱۳۹۲/۰۵/۲۴

خدا بیامرز فنگ شوئی !

تا الان که نزدیکای صبحه مشغول کار روی یه پروژه بودم وقتی فایل رو برای مشتری ایمیل کردم و خیالم بابت کا رراحت شد .متوجه این وضعیت وحشتناک  میز کار در خانه ! شدم.
چند وقت پیش یکی از دوستان میزهای طراح های معروف رو نشون داده بود. چقدر زیبا، مرتب و شیک بودن. فکر میکنم بهتره یه تصمیم جدی درباره میز کارم بگیرم ، یه خوبش رو میسازم. 

۱۳۹۲/۰۵/۲۳

انسانیت من

در آغوش که میگیرمت
معصومی
و رها
همه وجودت انسانیت است
و من با اینکه گرگ ترین مرد این شهرم
حیله هایم اما رنگ می بازند
وقتی به چشمان مستت خیره می شوم
چشمان معصومت را دوست دارم بانو



هیس دخترها فریاد نمی‌زنند


در را که باز کردم دیدم بانو است و گله مند از اینکه مگر قرار نیست برویم سینما؟ گفتم بله .گفت: پس کی الان ساعت هشته تا برسیم دیر میشه شاید هم بلیط گیرمون نیاد.
قرار بود با دوستان دیگر برویم فیلم را ببینیم اما به قول دوستان قسمت نبود.
فضای جلوی بلیط فروشی  خیلی شلوغ بود. نه اینکه صف باشد مردم منتظر بودند بروند وارد سینما بشوند تعدادی هم داشتتن بلیط می خریدند. من هم به آنها ملحق شدم و رفتم که بلیط بگیرم
-چندتا؟
-سه تا بلیط لطفا
-باخانواده ایی ؟
بله- اگه امکانش هست ردیف های وسط سالن باشه 
- فقط ردیف آخر داریم آخراشه . میخوای؟
- بله ممنون میشم
تعجب کردم اولین بار بود این سینما بلیط نداشت
شاید به خاطر این بود که بلیط سه شنبه ها نیم بهاست، نفری 1500 تومان، که انگار استقبال شده بود
برگشتم دیدم بانو میان جمعیت  چند تا از دوستانمان را پیدا کرده ، سلام و احوال پرسی کردم و گفتم اگر بلیط ندارید بروید بگیرید که فکر کنم تمام شده تا آلان. که البته به قول خودشان انگار قسمت نبوده فیلم را ببینند.

۱۳۹۲/۰۵/۲۲

درباره فصل چهارم سریال Breaking Bads

.کیفیت تصویر مناسب پس زمینه دسکتاپ است، برای اندازه بزرگ کلیک کنید.
دیشب یا بهتر بگم امروزصبح حدود ساعت 5 وقتی قسمت دوازده سریال breaking-bad را با بانو دیدیم . اصلا در مورد دیر بودن زمان فکر نکردیم چون اصلا طاقت نداشتیم تا فردا شب صبر کنیم  بیچاره اونها که یک هفته بخاطرش صبر کرده بودند.قسمت آخر خیلی خوب فصل پهار رو تمام کرد. مخصوصا آن لحظه تصویه حساب نهایی
هرکس که اهل سریال دیدن است باید  breaking bad را ببیند.  بی صبرانه منتظرم فصل بعدی را شروع کنم به دیدن.

And .... TAADAA

قرار بود همه فکر کنند در یک لحظه او عوض شده است اما حقیقت این بود که هر شب تکه ای از روحش را بیرون جعبه جا میگذاشت و وقتی بیرون می آمد دیگر نیازی به آن تکه نبود.

آتش، پسرم

امروز اولین چنگش را انداخت ، امشب اولین بستر را آتش زد و هنوز تمام روزها و شبها نگرانش هستم. من پدر این حرامزاده هستم، این وحشی ناخلف ، این زاده ی آتش و اولین اولین گرما، و چه پایی زمین می کوبید و فریاد و چنگ میزد آتش، پسرم
باید تربیتش می کردم نه اینکه این همه وقت توی انباری ته حیاط مخفی اش می کردم. رها شده، گستاخانه فریاد میزند و می خواهد و بهانه میگیرد، این حرامزاده ی لعنتی ، خشمش را می فهمم، منتظرم چند مدت خودش را فریاد بزند، خالی کند، بعد میروم در آغوشم جایش میدهم و آرام چیزی در گوشش میگویم. خواهد فهمید و پسرم، آتش بزرگ خواهد شد، سوزان تر از همیشه، گستاخ تر، گرمتر

موهای بید

موهای بید
نیمی از ماه راپوشانده بود
و مرد هنوز
در فکرِ چراغهایِ خاموشِ شهر
بیدار
خیره بود ...

۱۳۹۲/۰۵/۲۱

گتسبی بزرگ

امشب فیلم گتسبی بزرگ رو دیدم. من فیلمها رو با زیر نویس میبینم و چون نمیخوام داستان فیلم رو از دست بدم سعی میکنم یک خط هم از چشمم جا نیافته و این در کنار تصاویر زیبا و رنگهای زیاد و تم سریع فیلم باعث شد من الان سردرد داشته باشم! 
 فیلم زیبا و بازی ها خوب بود ، موسیقی هم با تمام انتقادی که بهش شده بود ، دوست داشتم.
خلاصه داستان :گتسبی بزرگ میلیارد مرموزیه که هر آخر هفته مهمانی بزرگی رو برای عموم برگزار میکنه، هویتی ناشناخته داره و زیاد خودشو نشون نمیده، اما این پولها از کجا اومده؟ یا این مهمونیا برای چیه ؟ سوالاتی هستند که ازاول ذهن بیننده رو درگیر میکنه.  اما سوال اصلی "واقعا گتسبی کیه ؟"
پیشنهاد میدم فیلم رو حتما با کیفیت بالا ببینید .

۱۳۹۲/۰۵/۲۰

نکته های پایان روز کاری بیست مرداد نود و دو !

تا نیم ساعت دیگه باید خونه باشم . اینقدر گرم کار شدم این ساعت آخر که زمان رو از دست دادم.
امروز توی دفتر چند تا اتفاق افتاد 
  • توی یه بحث واقعا معمولی که به قصد شوخس بوجود اومده بود ، همکارم ناراحت شد . البته درسته قصد ما ناراحت کردنش نبود . به این نتیجه نصفه نیمه رسیدیم که . کمتر بحث کنیم و بیشتر ضرفیت داشته باشیم.
  • یکی از دوستان مشترک اومده وبد و در مورد پارتی بازی شدیدی که در ادارات وجود داره حرف زد و بحث با این شروع شد که دنیا دار مکافاته و اون طرف یه جاییی جواب پس میده . من معتقدم باور ها درسته و باعث آرامش میشه اما مکافات پنج سال دیگه اون شخصی که داره  حق یه نفرو میخوره چه فایده ایی داره برای کسی که راه به جایی نداره جز دلخنکی !
  • درسته بحث و سحبت امروز زیاد بود اما کار مفید هم زیاد انجام دادم و ازاین مسئله راضی هستم
دوستای خوبی دارم ، امیدوارم این دوستیها ادامه پیدا کنه.

در جواب سرهرمس که امروز اولین بار خواندمش

این پس در واقع کامنتی است که برای سرهرمس در آخرین مطلبش گذاشته ام.
داستان هویت ما در فضای مجازی است.
ما همیشه دچار این سردرگمی میشویم . اینکه میگویم ما منظور اول شخص است در ارتباط با دیگر شخص ها . ما دچار این سردرگمی میشویم در مقابل اطرافیان. اگه همه چیزمان نرمال باشد (منظور ارتباطمان ) دیگر نیازی نیست بترسیم. نگران باشیم و غیره. اما مگر ما واقعا در یک جامعه نرمال  با اطرافیان نرمال زندگی میکنیم ؟
من هم همین اتفاق دقیقا برایم افتاده. زد به کله ام و بیخیال کامل که نه یک مقداری بیخیال اکانتهای اصلی ام شده ام و دارم سعی میکنم با این هویت مجازی بروم جلو. نه اینکه قرار باشد به جایی برسم. همینطوری بروم برای دلم خودم و اگر کسی هم دست داد دستش را بگیرم و نترسم که پس فردا یا فرداترش بیاید بگوید آهای تو که فلان جا با فلان لینک چنین گفتی پس چرا  اینجا بدون لینک اینطوری هستی. یا فلانی و فلانی بگوید بابا این فلانی هم اینطوری بودا ما منی فهمیدیم . ادامه ماجرا ...
ترس از این که چه کسی دارد میخواندت، میبیندت ، می قضاوتت هم برای خودش داستانی دارد.  اول ترها فکر میکردم کار اشتباهی است و آدم باید همانی باشد که هست همیشه یک جور. اما مگر ما همه جا یه جور برخورد میکنیم و یک جور می چوشیمو یک جور با همه شوخی هایمان یک جور است.
طولانی شد موفق باشد سرهرمس 

ساده، ساده ، ساده

امروز همونجور که می خواستم،  کار مشتری رو تا ساعت ده فرستادم اما نتونستم طبق برنامه زود بخوابم. این وبلاگ رو دوست دارم ، اروز نشستم یه زمانی گذاشتم و قالب پیشفرض رو ساده و منظم تر کردم. این حالت قالب رو تو وبلاگ یک سرخپوست خوب دیدم و خوشم اومد. خیلی ساده کار کرده بود.
صفحه گوگل پلاس اینجا رو هم صبت کردم . فکرکنم خود اینجا این امکان رو داره که هر مطلبی منتشر میشه مستقیما در صفحه پلاس هم منتظر بشده و کامنتهای اونجا رو هم میاره اینجا. یه جورایی سینک شدن با هم. گوگله دیگه.

فکر کنم معتاد شدم ، بعدا در موردش مینویسم. الان دیگه واقعا باید برم بخوابم.

۱۳۹۲/۰۵/۱۹

یک روزکاری گرم با کولر و اینترنت نفتی !

ساعت پنج بعد از ظهر یک شنبه ی تعطیل اومدم محل کارم که تو وسکوت ببشینم یه مقدار کار مفید کنم.  همکارم مودم رو برده و این در حالیه که من باید تا ساعت ده یک کار رو رتحویل بدم و به ایمیل توضیحات و اصلاحات  الان نیاز دارم . تمام سعی ام رو دارم میکنم با اینترنت نفتی ایرانسل موبایل یه جوری خودم و لپتاپم رو با اینترنت وصلت بدم ، نکته دیگه که از بدشانسی منه کولر 
دفتر خراب شده که این یکی هم در حالیه که وسط گرمای تابستون هستیم.
متوجه شدم چیزهایی توی زندگی من هست به اسم هیولاهای زمان خور! که اینها اگه آزادشون بگذارم همه وقتم رو از بین می برند  بدون اینکه کا رمفیدی انجان داده باشم. گاهی بحث و گوفتگو با یک یاز دوستان گاه دیدن یک فیلم و حتی فکر کردن در مورد آدرس همین وبلاگ . چه اهمیتی داره و قتی کسی آدم رو نمیخونه  اینقدر حساس باشم در موردش.
نکته مهم دیگه بیداری های شبانه است. واقعا مضرر هستند مخصوصا بدون برنامه بودنشون یعنی همینطوری الکی بیدار باشم. نت گردی ( ولگردی در اینترنت) هم باید تعطیل باشه مگر در یک بازه زمانی مشخص.
الانم فکر کنم فایل اصلاحات دانلود شد و باید برم اجراشون کنم تا ساعت ده و البته این پست رو هم منتظر کنم در بلاگ.

I hate my phone

دوست دارم موبایلم رو بشکونم، کامپیوتر هم از برق بشکم، بعد از یه دوش آب سرد ، یک هفته بخوابم .

اولین نیست و آخرین نیز نخواهد بود.

من وبلاگ های زیادی داشته ام اما هیچ وقت دلم نمیخواست یک آرشیو ثابت داشته باشم. نمیدانم شاید از خوانده دشن گذشته ام میترسیدم ،شاید آنقدر این چند سال اخیر زندگی ام بالا و پایین داشته علاقه و اهمیتی از گذشته ام باریم باقی نمانده .
اینجا روزمرگی هایم را مینویسم نگارش هر پست این وبلاگ ممکن مخصوص خودش و با توجه به شرایط آن لحظه باشد . پس تا اینجا مشخص شد نگارش دلبخواهی است.
ممکن از از یک سفر بنویسم یا گاهی دلم خواست یک داستان کوتاه درباره یک حیوان عاشق که پرواز هم میکند از خودم سر هم کنم ، شاید هم با خواهر زاده های فسقلی ام بنشینم یک انیمیشن دسته چندم ببینم و آن را پیشنهاد بدهم ببینید. یا حتی یک یادداشت شخصی . پس موضوع هم دلبخواهی شد .
البته درباره اینکه چند و قت یک بار هم شخص است که هر وقت بتوانم می نویسم . نوشتن را با همه غلط غلوط های املایی ،تایپی ام دوست دارم.  اما بگذارین این هم دلبخواهی باشد .
فعلا یک نگاهی به بخش طراحی قالب این  بلاگر بندازم ، ببینم چه خبر است.